حسِ کبوتری را دارم که کودکان شهر برای شادی دلشان سنگ بارانش کرده اند
بال و پرم زخمی است ، مدام به آسمان چشم حسرت دوخته ام
شوق پرواز دارم اما پرِ پرواز ندارم
نه آشیانه ای که امن باشد
نه همدمی که تنها نباشم
حال و روز من حال و روز شکسته بالی است
حال و روز پُر ملالی است ...
نمی دانم دیگر فرصتی برای پریدن هست
نمی دانم آیا دوباره گذرم به آبیِ آسمان می افتد
نمی دانم ... نمی دانم ...
کاش می شد بال به بال نسیم و شانه به شانه ی رهایی می رفتم
می رفتم جایی که دیگر ردی از زمین نبود
آنجا که همه چیز آبی بود
همه آسمانی بودند
می رفتم خودم را در آغوش خورشید رها می کردم
تا گرمای وجودش آرامم کند
می نشستم و ازنگاه مهربانش چشم بر نمی داشتم
به خورشید می گفتم دستی به پر و بال زخمی ام بکشد
شک ندارم که گرمای دستانش مرهم زخم های من است
شک ندارم ...
دلگیرم از قفس زمین ، کمی آسمان لطفا !