سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زهرا کوچولو

نیستش...!!!نمیدونم کجاست...!!!چه میکنه...!!! ولی میدونم که ندارمش...




      

روزگاریست که شیطان فریاد می زند :

 آدم پیدا کنید ، سجده خواهم کرد !

 دکتر علی شریعتی




      

گاهی گمان نمیکنی ولی می شود
گاهی نمی شود که نمی شود !
گاهی هزار دوره دعا بی استجابت است ...
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود !
گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود...




      

با اشک هایش دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

«باز این چه شورش است که در جان واژه هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست »

میرفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه
آیینه ای ز فرط عطش میکشید آه
انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه...
شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه

فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن !
«مادر بیا به حال حسینت نظاره کن»

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب ، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب «فرشچیان»گریه می کند

با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
بر پیکرش به جان کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه ها را حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
«خورشید سربریده غروبی نمی شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود »
او کهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد بعد از آن...

در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...






      


مرگ بر تازیانه ها ... تازیانه های بی امان به گرده های بی گناه بردگان

  مرگ بر مرگ ناگهانی صد هزار زندگی در یکی دو ثانیه با سقوط علم از آسمان 

  مرگ بر کشتن جوانه ها

 مرگ بر انتشار سم در زلال رودخانه ها

 مرگ بر فصاحت  دروغ

مرگ بر سیم های خاردار و کشتزارهای مین

مرگ بر گورهای دسته جمعی و بند های انفرادی زمین

مرگ بر بریدن نفس .. مرگ بر قفس  .. مرگ بر شکوه خارو خس ..  مرگ بر هوس ..

مرگ بر حقوق بی بشر .. مرگ بر تبر ... مرگ برشراره های شر

مرگ بر سفارت شنود ... مرگ بر کودتای دور

 زنده باد زندگی  او ... زنده باد زندگی  من ، تو  ، ما ... 

مرگ بر ابولهب یزدید و  شمر و ابن سعد 

مرگ بر زاده زیاد ...  بگو بلند :بیش باد

مرگ بر قطعنامه های بستن فرات  ... قحط آب  ... مرگ بر تیر مانده بر گلوی کودک رباب

مرگ بر قتل خنده های روشن علیرضا

مرگ بر گلوله ای که خط کشید روی خاطرات آرمیتا

یک کلام .... مرگ بر امریکا


 





برچسب ها : 13 آبان . مرگ بر آمریکا  , 
      

گذاردن خنجر بر حنجره اسماعیل توسط ابراهیم خلیل و تردید نکردن وی و اطاعت اسماعیل نشانه و نماد وفادارى در قلمرو بندگى است.
اگر ابراهیم خلیل ، در اجراى فرمان پروردگارش ، خنجر بر حنجر اسماعیل مى نهد، اگر اسماعیل ذبیح ، پدر را در اجراى امر خدایى ، تشویق و ترغیب مى کند، اگر شیخ الانبیاء در نهادن کارد بر حلقوم فرزندش ، لحظه اى تردید و توقف نمى کند؛ همه و همه ، نشانه مسلمانى آن پدر و پسر و شاهد صداقت در عقیده و عشق ، و وفادارى در قلمرو بندگى است.
عید قربان ، عید شرافت بنی آدم است و کرامت انسانی اش ، جشن رها شدن از قید پدرانی است که جان فرزند خویش را نذر قربان گاه ها می کردند.
قربانی کردن ، نردبان تقرب است.
قربانی کردن بریدن دل از حرص و طمع و بخل و هوا و هوس و…. است.
بارالها! نفس خویش را در هر لحظه «رمی جمرات» می کنم تا هر آنچه جز تو در توسط تجسم شود ، محکوم به نابودی باشد.
الهی! حج درونی ام را به قربانی کردن نفس پایان ده تا اسماعیل وجودم را که در من به ودیعه نهاده ای ، باهمان معصومیت کودکانه به دیدار تو آورم.




      

گفـت:

 هنــوز با ایــن گـرانــی ها ، پــای آرمــان های// انقـلاب // و // رهبـرت // هستــی(؟!)

 

 گفتــم:

 در مکـتب  امام حــسین (ع) ممــکن است زمــانی // آب // هـم برای نوشیــدن نـداشتـه باشیــم...




      

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه واز روی بصیرت روشن و زلال.

 عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
 
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
 
عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.
 
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.
 
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
 
عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.
 
عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
 
عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.
 
عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
 
عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.
 
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.
 
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.
 
عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
 
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.
 
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که: “هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” که حسد شاخصه ی عشق است

عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد.
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است و از جنس این عالم نیست.”
                                                                                                               
 دکتر علی شریعتی

 

 




      


حسِ کبوتری را دارم که کودکان شهر برای شادی دلشان سنگ بارانش کرده اند

بال و پرم زخمی است ، مدام به آسمان چشم حسرت دوخته ام

شوق پرواز دارم اما پرِ پرواز ندارم

نه آشیانه ای که امن باشد

نه همدمی که تنها نباشم

حال و روز من حال و روز شکسته بالی است

 حال و روز پُر ملالی است ...

 نمی دانم دیگر فرصتی برای پریدن هست

نمی دانم آیا دوباره گذرم به آبیِ آسمان می افتد

نمی دانم ... نمی دانم ...

 کاش می شد بال به بال نسیم و شانه به شانه ی رهایی می رفتم

می رفتم جایی که دیگر ردی از زمین نبود

آنجا که همه چیز آبی بود

همه آسمانی بودند

می رفتم خودم را در آغوش خورشید رها می کردم

تا گرمای وجودش آرامم کند

می نشستم و ازنگاه مهربانش چشم بر نمی داشتم

به خورشید می گفتم دستی به پر و بال زخمی ام بکشد

شک ندارم که گرمای دستانش مرهم زخم های من است

 شک ندارم ...

 

دلگیرم از قفس زمین ، کمی آسمان لطفا !




      

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

من از اظهار نظر های دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند





برچسب ها : عشق  , 
      
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >